جدول جو
جدول جو

معنی روح پرور - جستجوی لغت در جدول جو

روح پرور
پرورش دهندۀ روح، آنچه روح را پرورش می دهد، روح افزا
تصویری از روح پرور
تصویر روح پرور
فرهنگ فارسی عمید
روح پرور
(مَ دُ دَ / دِ)
هرچیز که روح را پرورش دهد. (ناظم الاطباء). آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا. روانبخش. پرورندۀ روح:
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
تیغش نه تیغ صاعقۀ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزۀ روح پرور است.
امیرمعزی (از آنندراج).
بطاعت هست خورشیدی که نورش روح پرور شد
بهمت هست دریایی که موجش گوهرافشان شد.
امیرمعزی (از آنندراج).
شهری بشکل ارقم با صدهزار مهره
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور.
خاقانی.
کآنجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور.
نظامی.
یک جهان پرنگار نورانی
روح پرور چو راح ریحانی.
نظامی.
این بوی روح پروراز آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
سعدی.
از هرچه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی (بوستان).
و غنچۀ روی محنت عضدی از نسیم روح پرور و طرب افزای پیاله بشکفت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 18).
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
تر کن دماغ جان ز می روحپرورش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روح پرور
جان پرور
تصویری از روح پرور
تصویر روح پرور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوع پرور
تصویر نوع پرور
کسی که به همنوع خود محبت و احسان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درون پرور
تصویر درون پرور
کسی که باطن خود را صفا دهد، پرورندۀ درون، جوانمرد و مردم نواز و آنکه مردم را دلجویی کند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَ / نِ شُ دَ)
پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن:
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر بروی تو امروز روح پروردن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
رذل پرور. که به پرورش دونان بپردازد:
بخاییدش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی (بوستان).
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست
ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور.
قاآنی.
- امثال:
دنیا دون پرور است. (امثال و حکم دهخدا).
- روزگار یا گردون یا دهر دون پرور، روزگار سفله پرور:
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم.
حافظ.
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ایدون بشو از تلخ و از شورش.
حافظ.
ز دست ف تنه این اختران بی معنی
ز دام عشوۀ این روزگار دون پرور.
؟
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ)
آنکه پیکرش چون روح باشد:
دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بنده نواز. که نسبت به زیردستان مهربانی و نوازش کند. که بر بندگان و خدمتکاران مهربان و رؤف باشد:
خزینه پرور مردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
عنصری.
فروختند بمیرند شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور.
عنصری.
ثنا بگسترم از دولت تو بنده نواز
سخن بپرورم از مدح تو رهی پرور.
مختاری غزنوی.
تویی معاینه در مهتری ومثل تو نیست
کریم طبع و رهی پرور و سخاگستر.
سوزنی.
رجوع به رهی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ / دِ)
درون پرورنده. پرورندۀ باطن. پرورش دهنده ضمیر، کنایه از انبیاء (ع) و اصحاب قلوب و ارباب مجاهده رضوان اﷲ علیهم اجمعین. (از شرفنامۀ منیری). کنایه از صاحبدل و صاحب مجاهده باشد. (برهان). صاحبدل ومجاهد به معنی مربی کل. (انجمن آرا). صاحب مجاهده واهل دل. (آنندراج). اهل معنی و اهل دل. جوانمرد و بزرگوار و صاحبدل و مجاهد. (ناظم الاطباء) :
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند ازو بگذرند.
نظامی.
پرورش آموز درون پروران
روز برآرندۀروزی خوران.
نظامی.
، کسی که دل مردمان بدست آورد. (برهان) (ناظم الاطباء). کسی که صاحب محامد باشد و دل مردم را بدست آورد. (لغت محلی شوشتر -نسخۀ خطی) ، کنایه از حق تعالی. (آنندراج). خدا. (ناظم الاطباء). صفتی است خدای را به معنی مربی باطن:
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بی خردبخشای.
سنائی.
در آن دایره کاین سخن رانده ام
درون پرور خویش را خوانده ام.
نظامی.
با تو برون از تو درون پروری است
گوش ترا نیک نصیحتگری است.
نظامی.
، کنایه از شکم پرور است که به عربی عبدالبطن گویند. (لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ رَ / رِ)
نوع دوست. که از همنوعان خود تعهدو پرستاری کند. که به افراد نوع خود مهربانی کند
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دارای روح. جاندار:
روحبخش است و روح ور، نه چو ما
پرده دار است و پرده در، نه چو ما.
سنایی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درون پرور
تصویر درون پرور
کسیکه باطن خود را صفا دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهی پرور
تصویر رهی پرور
بنده نواز، مهربان و رئوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوع پرور
تصویر نوع پرور
کسی که همنوع را پرورش دهد و تعهد و غمخواری آنان کند
فرهنگ لغت هوشیار
جانفزا، روانبخش، روح افزا، روحبخش
فرهنگ واژه مترادف متضاد